مرد فرزانه ای که در کارش نویسندگی و شاعری بود، همیشه عادت داشت به هنگام تفکر، کنار دریا قدم بزند.
یک روز صبح که برای قدم زدن به ساحل رفته بود، جوانی را مشاهده کرد که در حال دویدن روی موجهای دریاست؛ ابتدا فکر کرد که جوان در حال رقص پاست؛ اما کمی که جلوتر رفت دید که او گاهی خم شده و از روی زمین چیزی را برداشته و آنرا به آرامی به دریا پرتاب می کند. مرد کمی جلوتر رفت و مشاهده کرد، آن چیزهایی که جوان از روی ماسه های ساحل برداشته و به داخل دریا پرتاب میکند، ستاره های دریایی هستند؛ که موجهای دریا آنها را با خود به ساحل آورده اند.
از جوان سوال کرد: فکر می کنم بتوانم بپرسم که شما مشغول چه کاری هستید!!؟
جوان پاسخ داد: آفتاب بالا آماده؛ اگر این ستاره ها به دریا باز نگردند، حتما خواهند مرد.
مرد فرزانه لبخندی زد و گفت: جوان! این ساحل، هزاران کیلومتر امتداد دارد؛ ممکن نیست بتوانی همه آنها را نجات دهی.
جوان مکثی کرد و خم شد و یکی از ستاره های دریایی را برداشت و به آرامی به دریا پرتاب نمود و پاسخ داد: حداقل برای این یکی که موثر بود!
مرد فرزانه بدون هیچ پاسخی باز گشت و تمام شب را به آن جوان و ستاره های دریایی فکر کرد. او تازه فهمید با این همه استعداد نویسندگی و شاعری از آن جوان، بسیار عقب تر است.
مرد فرزانه فردای آن روز را به همراه جوان مشغول نجات دادن ستاره های دریایی سپری کرد.
|